یک روز گرم تابستان، با مهدی و چند تا از بچّه های محل، سه تا تیم شده بودیم و فوتبال بازی می کردیم. تیم مهدی یک گل عقب بود. عرق از سر و روی بچّه ها می ریخت. بچّه ها به مهدی پاس دادند، او هم فرصت خوبی برای خودش فراهم کرد؛ تو همین لحظه ی حسّاس، به یکباره مادر مهدی آمد روی تراس خانه شان که داخل کوچه بود و گفت: مهدی ، آقا مهدی، برای ناهار نون نداریم؛ برو از سر کوچه نون بگیر مادر. مهدی که توپ را نگه داشته بود، دیگه ادامه نداد. توپ را به هم تیمی اش پاس داد و دوید سمت نانوایی!

 

1.یادگاران، ص2.