نوجوانی شهید علی چیت سازان
کم توقّع بود. اگر چیزی هم براش نمی خریدیم، حرفی نمی زد. نوروز آن سال که آمده بود، پدرش رفت و یک جفت کفش نو براش خرید. روز دوّم فروردین، قرار شد برویم دید و بازدید. تا خانواده شال و کلاه کردند، علی غیبش زد. نیم ساعتی معطّل شدیم تا آمد. به جای کفش، دمپایی پاش بود. گفتم: مادر، کفشات کو؟ گفت:«بچّه ی سرایدار مدرسه مون کفش نداشت، زمستان را با این دمپایی ها سر کرده بود؛ من رفتم کفش هام رو دادم بهش.» اون موقع، علی دوازده سال بیشتر نداشت.(دلیل، ص 24)